دلم بدجوری هوای با تو بودن کرده!
اینقدر توی روزام پر شدی که دیگه چیزی جز تو نمی بینم... خاطرات دیروز جلوی چشام رژه میره و من فقط می تونم بهشون لبخند بزنم اما نمی دونم چرا خندم خشک شده! گریم گرفته! میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟ به خندت ... آخرین لحظه ای که دیدمت روی لبات خودنمایی می کرد! تازه اون موقع فهمیدم خندت چقدر قشنگ تر از قبل به نظرم میاد چون فهمیدم آدم مهربون و پر مهری هستی!
بعضی وقتا فکر می کنم که چرا من باید یه همچین سر نوشتی داشته باشم اما بعدش ...! پشیمون می شم!
بذار بگم حسی که توی این چند وقته گریبانم رو گرفته بود: من اینقدر می خوامت که حتی موقع شنیدن اون موضوع واسم مهم نبود که چی پیش میاد. شاید با این کارم می خواستم مثه بچه ها از واقعیت فرار کنم! هیچ چی توی دوران نامزدی زیبا نبود... مثه یه فیلم درام بود که منو محکوم کرده بودن به بازی کردن توی این فیلم! لحظه ها به سرعت جلو میرفتن و من توی خوابی بودم که بدترین کابوس زندگیم رو بهم نشون میداد و تاوان بیدار شدن از این خواب خیلی سنگین بود.
فکر کن چه حس بدی می تونه باشه لحظه ای که به چشمای کسی که قراره تمام عمرت رو کنارش بگذرونی نگاه کنی و به جای حس آرامش، حس تنفر تمام وجودت رو فرا بگیره و دوست داشته باشی کسی بیاد که واسش بمیری اما هیچ امیدی نداشته باشی! می فهمی؟! نه!
سرنوشت من یه رمان بلند... رمانی که تکراری نیست! قصه ی دختری که روزگار آدمش کرد... به خودش اورد... بهش یاد داد: << ادعونی استجب لکم... >> بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را... ! من خدا رو صدا کرد، اونم جوابم رو داد، نجاتم داد! حالا که بیشتر فکر می کنم و خودم رو با قبلم مقایسه می کنم، میفهمم که اون زینب قبل مرد!
می دونم که خدا حتما یه حکمتی توی کارش هست! هیچ کس حال منو نمی فهمه... لحظاتی که می تونست بهترین لحظات توی زندگیم باشه، بدترین ها بوده! ازشون متنفرم! حالا دیگه همه چی داره تموم میشه خدا رو شکر! دیگه مجبور نیستم به چشمای بی روح اون نگاه کنم! بی خیال!
حالا می خوام از تو حرف بزنم...
از تو که تمام مدت توی قلبم هستی و هیچ وقت از دلم بیرونت نخواهم کرد و آتیشت بیشتر و بیشتر می شه! قدر عشقت رو می دونم! می دونم که تو ادم با خدا و با اعتقادی هستی، می دونم که خدا واست خیلی با ارزشه... پس اینو بدون که همه چی خواست خدا بوده و من هیچکاره بودم!
راستش نمی دونم الان چه حسی به من داری...؟! تو تا اخر عمر عشق منی! اینقدر اینو می گم تا بمیرم!
گل من... دیدن چشمای نازت، لمس دستای داغت... فقط لذت نبود! جادو بود، جادوی عشق! عشق با تو معنی داره نه هیچ کس دیگه! حتی فکر بودنت واسه من امید زندگی کردنه! کاش یشه روزگار با من و تو راه بیاد! حتی رویای تو... حتی اگه تو دیگه منو نخوای... مهم این بود که عشق تو منو از این کابوس بیدار کرد و به این بازیه مسخره پایان داد و منو از این بد بختی بیرون کشید! من به عشق تو از خواب پریدم وقتی که دیدم دارم نابود می شم!
این دختری که الان داره با تو حرف میزنه دیگه اونی نیست که همه میشناختن! دنیاش، رویاش، امیدش و مهم تر از همه خداش عوض شده!
من نه انم که دیروز به رویا بودم این وجودم که دارم ار آن تو باد
فدای نفسای زندگی بخشت، زیبای خدا
خیلی خوشحالم که حالت خوب شده. بازم به خدا توسل داشته باش اگه فکر کنی که به خدا احتیاجی نداری شکست خوردی. من هنوز پیشتم ولی نگوفتی چرا من؟؟
می خوامت